۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

تغییرات

از روز جمعه 6 آذر یک عالمه تغییر کردی:

1.مهمتر از همه این که بالاخره شیر خشک خوردی. نان 1 رو بالاخره پسندیدی.



2.دیگه چنگ نمی اندازی و دستات رو نگه می داری تا چیزی رو بگیری مخصوصا آویز موزیکال.


3. با صدا می خندی و علاوه بر تابلوهای دیوار آدم ها رو هم تحویل می گیری و بهشون لبخند می زنی.


4.وقتی باهات حرف می زنیم با دهان ادای حرف زدن در میاری و غون غون جواب میدی.


ولی در کل فکر می کنم رشدت کمه.بهم میگن چون هر روز می بینیش اینجوری فکر می کنی ولی من فکر می کنم به خاطر دیگوکسینه.کی اون روز میاد که دیگه مجبور نباشی این همه دارو بخوری؟

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

زمستون شد ...


اینارو دیشب مامان جونت خریده .وای که چقد نازن ...




۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

خواب ناز

امروز چه زیبا خوابیدی ...





از امروز نوشتم

کوچولوی نازم من از امروز برای تو نوشتم اگر چه دیر شروع کردم .


این هم چند تا عکس خوشگل از 3 روز تا 3 ماهگی



http://www.img98.com/images/s9w91w108z9lhow12r9.jpghttp://www.img98.com/images/4l7ii0f5kk8lf1e7qk21.jpg

باز هم ...

98rzmkb6czc0ofndp3jb.jpg
CCU اطفال بیمارستان شهید رجایی

2 مهر 1388
ساعت 20:00
بابایی تازه از سر کار اومده بود و طبق معمول دلش تنگ شده بود و بغلت کرده بود.من هم تازه پوشک و لباسات رو عوض کرده بودم و داشتم لباسات رو می شستم.خاله آزی و عمو علی تو سالن مشغول صحبت کردن بودن و خلاصه هر کی مشغول به کاری بود.
یه دفعه بابایی به سرش زد که گوشی رو برداره و ضربان قلبت رو گوش کنه.از من پرسید گوشی کجاست و بعد از چند دقیقه با رنگ و روی پریده از اتاق اومد بیرون و گفت فکر کنم تند میزنه.بابایی تا بحال صدای تند زدن قلبت رو نشنیده بود به همین دلیل هم مطمئن نبود.وقتی گوشی رو گذاشتم گوشم گفتم بریم بیمارستان.
نمی دونم چقد طول کشید تا برسیم بیمارستان و دکتر دیدت و رگ گرفتن و بردنت ccu فقط می دونم که ساعت 2 بود که رفتم اتاق مادران استراحت کنم.تا صبح بیدار بودم و اشک می ریختم وتو گوشیم عکسات رو نگاه میکردم.البته چند روز بعد گوشی رو دزدیدن و دیگه نمی تونستم عکساتو ببینم و ببوسم.
دکتر داوری نمی دونم نمی فهمید یا خودش رو میزد به نفهمی چون وقتی میگفتم ایندرال رو به موقع و مرتب می دادم باور نکرده بود و فلوش به من گفت که دکتر شک داره نتیجتا همون دوز دارو رو ادامه دادن و دوباره روز بعد ضربان رفت بالا و تازه فهمید که باید 2 برابر بده.
من تقریبا داشتم دیوونه می شدم.هر روز به خودم امید می دادم که فردا مرخص میشی ولی هر روز یه بلا به روزت میآوردند و من دیوونه تر می شدم .2 روز بعد صبح که بیدار شدم دویدم تو ccu تا بهت شیر بدم ولی نذاشتن و گفتن میخوایم اکو کنیم نباید شیر بدی.تو از شدت گرسنگی گریه می کردی و وقتی بردنت اکو دارو دادن که بخوابی و تو 12 ساعت خوابیدی و شیر نخوردی.1 روز قبل از مرخص شدن هم فلو بیهوشی دوباره دارو داد تا رگ بگیره .صدای گریه تا توی سالن انتظار هم میومد.نمی دونی چه حالی داشتم. دست ,گردن,پا جای دیگه ای نمونده بود که رگ نگرفته باشن.بالاخره فردای اون روز تو رو مرخص کردن از خوشحالی داشتم بال در می آوردم.
تو 6 روزی که اونجا بودم مامان های زیادی رو دیدم که بچه هاشون تو ccu بودن و تو همون مدت هم چند تاشون مردند .دعا میکنم همشون خوب شن:
محمد رضا که 8 ماهش بود , امیر محمد 17 ماهه, ملینا 4 ساله ,ابوالفضل 10 ماهه ,زهرا 5 ماهه ,آیدا 10 ساله ,سوگند 1 ساله وهمه کوچولوهای دیگه ای که مشکل دارند.

تو آمدی

17 شهریور 1388
ساعت 15:00ظهر
جلو آینه وایساده بودم ویکی یکی مانتوها رو امتحان می کردم .آخه شکمم گنده شده بود ودوست نداشتم زیاد مشخص باشه.بالاخره همون مانتو همیشگی رو پوشیدم وهمراه مامان جونت راه افتادیم.من خیلی خوشحال بودم و فکر میکردم دیگه بعد از 1 هفته بستری شدن تو بیمارستان قلب کوچولوت آروم و آهسته تالاپ تولوپ می کنه.رفتیم سمت فاطمی وقت سونو بیو فیزیکال داشتم.بعد از نیم ساعت بالا
خره نوبت ما شد.NSD رو که وصل کردن ضربان قلبتو نمی تونست نشون بده.گفتن شاید زیاد وول می خوری اینجوریه ولی من دلم لرزید.می دونستم تو بیمارستان هم هر وقت قلب کوچولوت تند و تند صدای توپ توپ میداد دستگاه دیگه نمی تونست ضربان بالای 240 تو رو نشون بده.
بعد از اون رفتم تو اتاق دکتر واسه سونو.دکتر گفت حدود 300 تا میزنه.اسم دکترم رو پرسید و چون اونو میشناخت و قبلا دکتر خانومش بود شمارشو گرفت تا باهاش
صحبت کنه.دنیا داشت دور سرم می چرخید.فقط شنیدم که گفت ختم بارداری در هفته 35.گوشی رو داد به من تا با دکتر ظفرقندی صحبت کنم.دکتر با لحن آرومش می خواست به من آرامش بده . گفت نترسم چیزی نیست ولی من می دونستم که هست.گفت که نرم بیمارستان خاتم چون دورتره منو فرستاد بیمارستان مصطفی خمینی چون نزدیکتر بود.می دونستم واسه این میگه که ممکنه قلب کوچولوت از کار بیفته.گفت که خودش واسم NICU رزرو میکنه.وقتی رسیدم اونجا گفتن NICU نداریم.
حالا تازه دکتر ظفرقندی زنگ می زد و با مسئول NICU دعوا شده بود که مورد اورژانس و باید قبول کنی راه دیگه ای نداری و احتمالا یه سری حرفای دیگه مثل این که من هیئت علمیم و از این حرفا.
خلاصه اینکه بعد از 1 ساعت منو فرستا
دن اتاق عمل.خدا میدونه تو اون 1 ساعت به من چی گذشت.گریه نمی کردم چون اگه ضربان خودم که 120 بود از این هم بالاتر میرفت ممکن بود بلایی سرت بیاد.همش داشتم دعا می کردم.به یه نقطه خیره شده بودم و حرف نمی زدم.شب احیا بود.وقتی وارد اتاق عمل شدم بهم میگفتن تو چته؟چرا اینجوری هستی ولی من نمی تونستم جواب بدم.هزار تا فکر تو سرم بود.صدای اذان رو می شنیدم.با اینکه اپیدورال شدم ولی چشامو بستم تا چیزی نبینم و نشنوم.تنها چیزی که شنیدم صدای گریه تو بود.تا چشمامو باز کردم تو رو پیچیده بودن و به سرعت بردن NICU.آره عزیز دلم من تو رو ندیدم.

NICU بیمارستان مصطفی خمینی
18 شهریور 1388
12 ساعت بعد از عمل
دقیقا 12 ساعت بعد از عمل یعنی 8 صبح خاله آزی اومد تو اتاق و گفت زود باش پاشو باید راه بری.داران باران رو با آمبولانس منتقل می کنند بیمارستان شهید رجایی اگه راه نری تا 2 روز دیگه نمی تونی ببینیش.برای اولین بار بعد از زایمان از جا بلند شدم ولی فقط تا دم در اتاق ت
ونستم راه برم.ویلچر آوردن ومنو بردن تا NICU.مسئول بداخلاقشون بعد از اینکه خاله کلی التماس کرد اجازه داد برم تو.من تقریبا باز هم هیچی ندیدم .سرت تو دستگاه بود و دمر خوابونده بودنت.قلبت هنوز تند تند میزد.پرستار دستشو کشید رو کمرت گفت پاشو خوابالو مامانی اومده و تو گریه کردی.با گریه تو من هم گریه کردم و دیگه چشمامو بستم تا نبینم.وقتی داشتم از اونجا میومدم بیرون همون مسئول بد اخلاقه ازم پرسید بچه چندمته.گفتم اول.گفت گریه نداره چرا گریه میکنی اگه از اول تحت نظر دکتر زنان بودی اینجوری نمی شد و از این حرفا.سعی کردم اصلا به حرفاش توجه نکنم.به پرستار گفتم از اینجا بریم و اون هم منو برگردوند به بخش.
این تازه اول کار بود.می دونستم خیلی زود همه چیزو میکوبند سر من که تقصیر من بوده بچه این جوری شده .تا 1 ماه تمام فکرم این بود که تو چرا اینجوری شدی.یه نفر به من
گفت این سرنوشت تو و این بچه بوده.خیلی وقته دیگه بهش فکر نمی کنم چون اصلا مهم نیست.می دونم که خوب میشی و اون روز میام و اینجا مینویسم باران من دیگه قلبش تند نمیزنه یا به قول دکترها دیگه تاکی کارد نیست دخمل من دیگه آریتمی مادرزادی نداره بارانم خوب شده.
v34mjipekuvmrvs86xi.jpg
باران در حال انتقال به بیمارستان شهید رجایی


20 شهریور 1388
ساعت 2:00 بعد از ظهر
بالاخره کارای ترخیص تموم شد و به سمت بیمارستان شهید رجایی حرکت کردیم.بیمارستان شلوغ بود مجبور شدیم ماشین رو اون دور دورا پارک کنیم.تا در بیمارستان با اون حالم کوهنوردی کردم و بعد نگهبان واسم ویلچر آورد.رسیدیم به در ccu قلب اطفال.گفتن باران مرخصه .من رفتم تو و بابایی رفت دنبال کارهای ترخیص.اونجا پرستارها تو رو به اسم دختر خشگله صدا میکردن.گفتن مامان دختر خشگ
له اومده ببردش.وای خدای من نمی دونی چه حالی داشتم.برای اولین بار روی ماهت رو دیدم و بغلت کردم و این قشنگ ترین لحظه زندگیم بود.




و این هم اولین عکسیه که تو خونه ازت انداختیم

و این هم فردای آمدنت ...